zd

آشیانه خالی روی ویلچر برقی با لبخند چیزی گفت و اشک هایم سرازیر شدند

ظهر پنجشنبه گذشته، به شهر بایژانگ، یوهانگ رفتم تا دوست خوبی را که سال ها می شناختم ملاقات کنم.به طور غیرمنتظره ای آنجا با یک پیرمرد خالی آشیانه آشنا شدم.من عمیقا تحت تأثیر قرار گرفتم و برای مدت طولانی هرگز آن را فراموش نمی کنم.

من هم به طور اتفاقی با این آشیانه خالی آشنا شدم.

آن روز هوا آفتابی بود و من و دوستم ژیکیانگ (42 ساله) ناهار خوردیم و در همان حوالی قدم زدیم تا غذایمان را هضم کنیم.روستای ژیکیانگ در وسط کوه ساخته شده است.اگرچه همه آنها جاده های سیمانی هستند، به جز زمین های هموار اطراف خانه، بقیه دارای شیب های بلند یا ملایم هستند.بنابراین، آنقدر پیاده روی نیست که مانند بالا رفتن از کوه است.

من و ژیکیانگ بلند شدیم و با هم گپ زدیم و لحظه ای که سرم را بلند کردم، متوجه خانه ای شدم که روی سکوی بلند بتنی روبروی من ساخته شده بود.از آنجایی که هر خانه در این روستا پر از خانه های ییلاقی و ویلاهای کوچک است، تنها یک خانه ییلاقی متعلق به دهه 1980 ناگهان در میان خانه های ییلاقی و ویلا ظاهر شد که بسیار خاص است.

در آن زمان پیرمردی روی ویلچر برقی نشسته بود و به دوردست به در نگاه می کرد.

ناخودآگاه به پیکر پیرمرد نگاه کردم و از ژی کیانگ پرسیدم: «آیا آن پیرمرد روی ویلچر را می‌شناسی؟چند سالشه؟"ژیکیانگ نگاه من را دنبال کرد و بلافاصله او را شناخت: "اوه، گفتی عمو چن، او امسال باید 76 ساله شود، چه مشکلی دارد؟"

با کنجکاوی پرسیدم: «فکر می کنی چطور در خانه تنهاست؟بقیه چطور؟"

"او تنها زندگی می کند، پیرمردی خالی از لانه."ژیکیانگ آهی کشید و گفت: «خیلی تاسف بار است.همسر او بیش از 20 سال پیش بر اثر بیماری درگذشت.پسرش در سال 2013 تصادف شدیدی کرد و نجات پیدا نکرد.یک دختر هم هست.اما دخترم با شانگهای ازدواج کرد و من نوه ام را برنمی گردم.احتمالاً نوه در میجیاکیائو خیلی شلوغ است، به هر حال، من او را چند بار ندیده ام.فقط همسایه های ما در طول سال اغلب به خانه او می روند.نگاهی بیاندازید."

به محض اینکه صحبتم تمام شد، ژیکیانگ مرا راهنمایی کرد تا به راه رفتن ادامه دهم، «تو را برای نشستن به خانه عمو چن می برم.عمو چن آدم بسیار خوبی است.اگر کسی از راه برود، باید خوشحال باشد.»

نزدیکتر نشدیم که کم کم قیافه پیرمرد را دیدم: صورتش را دره های سال ها پوشانده بود، موهای خاکستری را نیمی از کلاه نمدی سوزنی سیاه پوشانده بود و او پنبه ای مشکی بر سر داشت. کت و یک کت نازک.شلوار فیروزه ای و یک جفت کفش نخی تیره پوشیده بود.او کمی خمیده روی ویلچر برقی نشسته بود و یک عصا تلسکوپی در قسمت بیرونی پای چپش قرار داشت.رو به بیرون خانه بود و با چشمان سفید و ابری اش که دور از تمرکز و بی حرکت بودند، آرام به دوردست ها نگاه می کرد.

مانند مجسمه ای که در جزیره ای منزوی باقی مانده است.

ژیکیانگ توضیح داد: «عمو چن پیر است و با چشم و گوشش مشکل دارد.باید به او نزدیک شویم تا ببینیم.اگر با او صحبت می کنید، بهتر است بلندتر صحبت کنید، در غیر این صورت او نمی تواند شما را بشنود.»سر تکان دهید.

وقتی می خواستیم به در برسیم، ژیکیانگ صدایش را بلند کرد و فریاد زد: «عمو چن!عمو چن!»

پیرمرد لحظه ای یخ کرد، سرش را کمی به چپ چرخاند، انگار همین الان صدا را تایید می کرد، سپس تکیه گاه های دو طرف ویلچر برقی را گرفت و به آرامی بالاتنه اش را صاف کرد، به سمت چپ چرخید و مستقیم نگاه کرد. در دروازه بیا جلو

انگار مجسمه ای خاموش جان گرفته بود و دوباره زنده شده بود.

پیرمرد بعد از اینکه به وضوح دید ما هستیم، بسیار خوشحال به نظر می رسید و با لبخند زدن، چین و چروک های گوشه چشمش عمیق تر می شد.احساس می کردم واقعاً خوشحال است که یک نفر به دیدنش آمده است، اما رفتار و زبانش بسیار محدود و مهار شده بود.فقط با لبخند نگاه می کرد.نگاهی به ما انداختیم و گفتیم چرا اینجایی؟

"دوست من همین امروز به اینجا آمده است، پس او را می آورم تا پیش شما بنشیند."پس از اتمام صحبت، ژیکیانگ با آشنایی وارد اتاق شد و دو صندلی را بیرون آورد و یکی از آنها را به من داد.

صندلی را روبروی پیرمرد گذاشتم و نشستم.وقتی سرم را بلند کردم، پیرمرد با لبخند به من نگاه کرد، پس با هم چت کردم و از پیرمرد پرسیدم: «عمو چن، چرا می‌خواهی ویلچر برقی بخری؟»

پیرمرد کمی فکر کرد، سپس تکیه گاه ویلچر برقی را بالا گرفت و به آرامی بلند شد.سریع بلند شدم و بازوی پیرمرد را گرفتم تا تصادف نکنم.پیرمرد دستانش را تکان داد و با لبخند گفت همه چیز درست است، سپس عصای زیر بغل چپ را برداشت و با حمایت چند قدم به جلو رفت.تازه آن موقع متوجه شدم که پای راست پیرمرد کمی تغییر شکل داده است و دست راستش مدام می لرزد.

بدیهی است که پیرمرد پاها و پاهای ضعیفی دارد و به عصا نیاز دارد تا در راه رفتن به او کمک کند، اما نمی تواند برای مدت طولانی راه برود.فقط پیرمرد بلد نبود بیانش کند اینطوری به من گفت.

ژیکیانگ همچنین در کنار او افزود: «عمو چن در کودکی از فلج اطفال رنج می‌برد و بعد اینطور شد.»

آیا تا به حال از ویلچر برقی استفاده کرده اید؟از ژیچیانگ پرسیدم.ژیکیانگ گفت که این اولین ویلچر و همچنین اولین ویلچر برقی بود و او بود که لوازم جانبی را برای سالمندان نصب کرد.

با ناباوری از پیرمرد پرسیدم: اگر ویلچر نداری قبلاً چطور بیرون می رفتی؟بالاخره اینجا پو است!

پیرمرد همچنان با مهربانی لبخند می زد: «وقتی سبزی می خریدم بیرون می رفتم.اگر عصا دارم، اگر نتوانم راه بروم، می توانم کنار جاده استراحت کنم.اشکالی ندارد که الان به سراشیبی بروید.حمل سبزیجات در سربالایی خیلی سخت است.بگذار دخترم ویلچر برقی خرید.یک سبد سبزی هم پشتش هست و بعد از خرید میتونم سبزی ها رو داخلش بریزم.بعد از بازگشت از سبزی فروشی، هنوز می توانم به اطراف بروم.»

وقتی صحبت از ویلچر برقی می شود، پیرمرد بسیار خوشحال به نظر می رسد.در مقایسه با دو نقطه و یک خط بین بازار سبزی و خانه در گذشته، اکنون سالمندان در مکان هایی که می روند، انتخاب های بیشتری دارند و طعم های بیشتری دارند.

به تکیه گاه ویلچر برقی نگاه کردم و متوجه شدم که مارک YOUHA است، بنابراین به طور معمولی پرسیدم: «آیا دخترت آن را برای تو انتخاب کرده است؟در چیدن بسیار خوب است و کیفیت این برند ویلچر برقی خوب است.»

اما پیرمرد سرش را تکان داد و گفت: فیلم را با موبایلم دیدم و فکر کردم خوب است، به دخترم زنگ زدم و از او خواستم آن را برایم بخرد.ببینید، این ویدیو است.»او یک تلفن همراه تمام صفحه را درآورد، با دست راستش با لرزش ماهرانه به رابط چت با دخترش چرخید و ویدیو را برای تماشای ما باز کرد.

همچنین ناخواسته متوجه شدم که تماس‌ها و پیام‌های تلفنی پیرمرد و دخترش همگی در 8 نوامبر 2022 باقی مانده است، یعنی زمانی که ویلچر برقی به خانه تحویل داده شده است و روزی که من به آنجا رفتم 5 ژانویه 2023 بود.

نیمه چمباتمه در کنار پیرمرد، از او پرسیدم: "عمو چن، به زودی سال نو چینی است، آیا دخترت برمی گردد؟"پیرمرد مدتها با چشمان سفید و ابری خود به بیرون از خانه خیره شد تا اینکه فکر کردم صدایم خیلی کم است وقتی پیرمرد به وضوح نشنید سرش را تکان داد و لبخند تلخی زد: برگرد، سرشان شلوغ است.»

هیچ یک از خانواده عمو چن امسال برنگشته اند.ژیکیانگ با صدای آهسته ای با من گپ زد: «همین دیروز، چهار نگهبان آمدند تا ویلچر عمو چن را چک کنند.خوشبختانه من و همسرم در آن زمان آنجا بودیم، وگرنه هیچ راهی برای ارتباط وجود نداشت، عمو چن به خوبی ماندارین صحبت نمی‌کند، و نگهبان آنجا نمی‌تواند گویش را بفهمد، بنابراین ما به انتقال آن کمک می‌کنیم.”

ناگهان پیرمرد به من نزدیک شد و از من پرسید: می دانی این ویلچر برقی را تا چه زمانی می توان استفاده کرد؟من فکر کردم که پیرمرد نگران کیفیت است، بنابراین به او گفتم که اگرویلچر برقی YOUHAبه طور معمول استفاده می شود، چهار یا پنج سال دوام خواهد داشت.سال خوبه

اما چیزی که پیرمرد نگرانش است این است که چهار پنج سال زنده نمی ماند.

او هم لبخندی زد و به ما گفت: من الان منتظرم که در خانه بمیرم.

ناگهان غمگین شدم و فقط یکی یکی می توانستم به ژی کیانگ بگویم که می تواند عمر طولانی داشته باشد، اما پیرمرد خندید که جوکی شنیده باشد.

همچنین در آن زمان بود که متوجه شدم این آشیانه خالی خندان چقدر منفی و غمگین است.

کمی احساسات در راه خانه:

ما هرگز نمی‌خواهیم بپذیریم که گاهی اوقات ترجیح می‌دهیم ساعت‌ها با دوستانی که اخیراً ملاقات کرده‌ایم، تماس ویدیویی داشته باشیم تا چند دقیقه با والدینمان تلفنی.

مهم نیست که کار چقدر اضطراری است، من می توانم هر سال چند روز برای ملاقات با والدینم وقت بگذارم و مهم نیست که چقدر در محل کارم مشغله دارم، باز هم می توانم هر هفته ده ها دقیقه فرصت داشته باشم تا با والدینم تماس بگیرم.

از خود بپرسید آخرین باری که به دیدار والدین، پدربزرگ و مادربزرگ، پدربزرگ و مادربزرگ خود رفتید، چه زمانی بوده است؟

بنابراین، زمان بیشتری را با آنها بگذرانید، تماس های تلفنی را جایگزین بغل کنید و هدایای بی اهمیت در تعطیلات را با یک وعده غذایی جایگزین کنید.

همنشینی طولانی ترین اعتراف عشق است


زمان ارسال: مارس-17-2023